حراج کرده ام ، قلبم را،
خاطراتم را ،آرزوهایم را ،سوگ این جدایی ،
خرج دارد عزیزم...
ساکتم ، سردم ، با همه این احوال بدم باز هم کلامی نمی گویم احساس میکنم یک جای کار
همه چیز تمام میشود باید ایستاد هرچه باشد روزها میروند و روزگار برایم لحظه ای نمی ایستد
باید ایستاد بی آنکه بفهمم معنی صبر را بی آنکه انتظاری از روزگار داشت باشم یا حتی از
کسانی که روزی برایم همچون روزگار بودند .

که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو !
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن
آخر تازگی ها ، حتی در اوج نزدیکی هم مرا نمی بینی . . .

حالم توپ است …
حال همان توپی را دارم که افتاده در خانه ی همسایه ای که تهدید کرده اگر بار دیگر بیفتد با کارد پنچرش میکنم