دروغ
دروغ میـگفت ..
بارها از او پرسیده بودم که دوستم داری ؟؟
میگفت : آری ؟؟
ولی،
ولی از چشمانش آشکار بود که دروغ میگوید ...
نگاهش از ترجمه عشق عاجز بود
تا اینکه روزگار
روزگار پیش عشق دروغمان سنگی انداخت
و ما را بی هم از هم کرد..
برای همیشه ...
تا ابد ...
در دلم شراره آتشی بود که درونم را می سوزاند .
از جداییمان چند ماهی گذشت ...
تا روزی که ،،،
او را با دیگری دیدم ....
گمانم دل به او داده بود...
و در آن دور دست
به دل ساده من می خندید ...
خدایا...
همه از تو میخواهند " بدهی "
من از تو میخواهم " بگیری "
خستگی ...دلتنگی...و غصه ها را
از لحظه لحظه روزگارمان
دلم غمگین غمگین است
در این کومه
در این زندان
در این غوغای خاموشی
در این جشن فراموشی
یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد
اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد
آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد
من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد
یک مادر میتواند 10 فرزندش را نگهداری کند،اما 10 فرزند نمی توانند یک
مادر را نگه دارند...
و این انصاف نیست.
به سلامتی تموم مادراااااااااااااا....
مادر را نگه دارند...
و این انصاف نیست.
به سلامتی تموم مادراااااااااااااا....